قصه‌ی ناتمام آزاده و آرش...

این وبلاگ یادگاری است برای آزاده؛ جایی برای ثبت خاطرات، دلنوشته‌ها و عشق ناتمامی که همچنان در قلبم زنده است.

قصه‌ی ناتمام آزاده و آرش...

چهل غروب دلتنگی، چهل سپیده بی‌تو

چهل غروب دلتنگی، چهل سپیده بی‌تو

امروز چهل روز از پرکشیدن آزاده‌ی نازنینم می‌گذرد…
چهل روز است که هر سحرگاه با بغض بیدار می‌شوم و هر شب با اشک بر بالش چشم می‌بندم.

می‌گویند زمان، اندوه را کمرنگ می‌کند، اما برای من هر لحظه نبودنت روشن‌تر و سنگین‌تر می‌شود؛ نبودنت مثل دریای بی‌کرانی است که هر روز بیشتر در آن غرق می‌شوم.

آزاده‌ی عزیزم…

هنوز باور ندارم که تو دیگر در این جهان نیستی.

گاهی خیال می‌کنم هر لحظه ممکن است در را باز کنی و لبخندت مثل خورشید بر اتاق بتابد.

گاهی صدایت را در میان هیاهوی روزمره می‌شنوم و دلم می‌لرزد. اما بعد، سکوت سردی مرا در آغوش می‌گیرد و دوباره می‌فهمم که رفتی…

چه رفتنی!

بی‌خبر،

ناگهانی،

درست در اوج زندگی،

در اوج لبخندهایت،

بال گشودی و پرکشیدی.

می‌گویند رفتن تو آرام بود؛ اما داغ تو برای ما شعله‌ای شد که هر روز سوزان‌تر می‌شود.

تو فقط عزیزمان نبودی؛

تو روشنی بودی،

تو تپش امید در قلب‌ها بودی،

تو نوری بودی از جنس خدا.

و چه زیباست آن بیت مولانا که بر سنگ مزارت نقش بسته:

«نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی»

آری، تو از نور خدا بودی و دوباره به همان نور پیوستی.

اما ما که مانده‌ایم، چگونه با این تاریکی نبودنت کنار بیاییم؟

چگونه روزها و شب‌های پر از دلتنگی را تاب بیاوریم؟

آزاده‌ی نازنینم،

کاش می‌توانستم برایت بگویم که زندگی بعد از رفتنت چه خالی است…

خانه بی‌تو خاموش است،

دل بی‌تو بی‌پناه است،

و من بی‌تو نیمه‌ای گمشده‌ام که دیگر هیچ‌چیز کاملش نمی‌کند.

در هر چهره‌ای که می‌بینم، رد نگاه تو را می‌جویم.

در هر صدایی که می‌شنوم، انعکاس خنده‌ی تو را می‌خواهم.

حتی در خواب هم به دنبال رد قدم‌هایت می‌گردم.

چهل روز است که چشم‌هایم به عکس‌هایت خیره می‌شود، به یاد آن روزهایی که در کنارمان بودی، به یاد آن نگاه پرمهر، آن صدای آرام‌بخش، و آن آغوشی که همیشه مأمن دلتنگی‌هایمان بود.

حالا دیگر جز خاطرات چیزی از تو نداریم؛ و همین خاطرات، هم زخم می‌زنند و هم مرهم‌اند.

زخم می‌زنند چون تکرار نمی‌شوند؛ مرهم‌اند چون هر بار یادآوری‌شان، عطر حضورت را زنده می‌کند.

آزاده جان…
رفتن تو فقط یک غیبت نیست، یک غروب نیست.

رفتن تو شکستن یک جهان است، خاموش شدن هزاران چراغ است.

اما با همه‌ی این‌ها، عشقی که در دل‌ها کاشتی جاودانه شد.

تو سفر کردی، اما نامت و یادت در رگ‌های ما جاری خواهد ماند.

در این چهلمین روز، من دوباره با تو حرف می‌زنم، همان‌طور که هر شب در سکوت حرف می‌زنم.

می‌گویم که چقدر دلتنگت هستم،

می‌گویم که هیچ‌چیز و هیچ‌کس جای تو را پر نمی‌کند،

می‌گویم که بودنت برای همیشه در قلبم زنده است.

آرام بخواب، ای ساکن جاوید دل‌ها…
در پناه نوری که از آن آمدی و به آن بازگشتی.
بدان که عشق و یاد تو هرگز نمی‌میرد؛
تو در ما زنده‌ای، آزاده‌ی عزیزم…

همیشه، همیشه…

Azadeh Mohandesi Namin
1404/7/17
15:32
vivid.txt Displaying vivid.txt.