سی امین روز ....

آزادهی عزیزم…
امروز سی روز گذشته است.
سی روز که چشمهایم تو را ندیدهاند،
سی روز که گوشهایم صدای تو را نشنیدهاند،
سی روز که دستانم از لمس آرامشگر تو محروم ماندهاند.
اما این سی روز،
یک قرن در جان من کشیده است.
هر ثانیهاش سنگین،
هر دقیقهاش دلتنگ،
هر ساعتش پر از بغضی که گلویم را میفشارد.
آزادهی من،
میدانم دیگر این جهان سهمی از تو ندارد،
اما مگر عشق من وابسته به حضور جسم تو بود؟
نه،
عشق من به تو آنقدر وسیع است که زمان و مرگ نمیتوانند آن را محدود کنند.
من هر روز،
هر لحظه،
در نبودنت،
بیشتر و بیشتر عاشقت میشوم.
عجیب است،
اما انگار نبودنت آتش عشق را شعلهورتر کرده،
انگار خاموشیات صدایت را رساتر ساخته.
آزادهی من، بگذار صادق باشم:
روزها بدون تو رنگ ندارند.
خورشید طلوع میکند،
اما روشناییاش مرا نمیبیند.
شبها ستارهها میدرخشند،
اما هیچکدامشان جای تو را در دل تاریکی پر نمیکنند.
حتی باران پاییزی که زمانی دوستش داشتم،
حالا تنها پناهگاهی شده تا اشکهایم را در خود پنهان کند.
زیر باران میایستم،
تا کسی نداند این مردی که در خیابان قدم میزند،
چه طوفانی در دل دارد.
آزاده،
میخواهم بگویم هنوز با تو حرف میزنم.
در سکوت شب،
وقتی همهچیز خاموش است،
نامت را آرام تکرار میکنم.
به دیوارها خانه میگویم “دوستت دارم”،
به پنجره میگویم “کاش بودی”،
به شب هایی که ماه در آسمان است میگویم “برگرد آزاده”.
گاهی خیال میکنم اگر چشمهایم را ببندم و دستهایم را دراز کنم،
باز هم میتوانم تو را لمس کنم.
به یاد میآورم لحظههایی را که با هم داشتیم؛
خندههایت،
نگاهت،
آرامشی که به من میدادی.
هیچکدام از آنها از بین نرفتهاند.
در گوشهگوشه زندگیام پراکندهاند و هر بار که چیزی مرا به یاد تو میاندازد،
قلبم از نو میشکند و دوباره به تو گره میخورد.
آزادهی من،
میدانی سختترین بخش ماجرا چیست؟
اینکه میدانم تمام روزهای زیبای جهان را باید بیتو بگذرانم.
و همه حیات و همه بدون تو خواهند بود.
اما بدان،
من هر روز،
هر لحظه،
هر اتفاق،
هر زیبایی، را با یاد تو تجربه میکنم.
انگار تو درون منی،
انگار همه جهان تویی.
من به عشق تو زندهام.
حتی اگر روزی بیاید که دیگر توان نفس کشیدن نداشته باشم،
عشق به تو آخرین چیزی خواهد بود که از لبانم بیرون میآید.
آزاده، عشق من،
اطمینان دارم روزی دوباره همدیگر را خواهیم دید،
در جایی که مرگ دیگر معنا ندارد.
تا آن روز، من با خاطرههایت زندگی میکنم،
با نامت نفس میکشم،
با یادت میخوابم
و
با عشقت بیدار میشوم.
آزادهی من،
سی روز است که نیستی،
اما من هنوز همان عاشقی هستم که بودم.
دوستت دارم، بیپایان.
آرش